میدونم دردم چیه..دلم تنگ شده ....برای همه چی ...همه چی یعنی حتی دعوا کردنهاش ..تو روانشناسی شاید به ادمیمثل من بگند بیمار ..اما راستش دیگه مدتها است حوصله مشاورهها را ندارم. اصلا دلم یه رمال میخواهد که ته یه فنجون نگاه کند و بگوید ته این زندگی کی تمام میشه.
دیشب ۱۰ برقها خاموش کردم . چهار صبح بیدار شدم ..دست کشیدم روی تخت ..یاد بچگیهام افتادم که عروسک ام روی تخت بود ..دیشب دلم خواست کسی بغلم کنه ...یا کسی را بغل کنم ..بغض کردم ..دلم تنگ شده ..